تاریخ : شنبه 89/3/1 ساعت: 1:42 عصر
یک شبی مجنون نمازش را شکستبی وضو در کوچه ی لیلا نشست
عشق آن شب مست وقتش کرده بود
فارغ اش از جام آتش کرده بود
سجده ای زد یر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای؟
این چنین به صلیب دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
ز در این بازی شکستم داده ای
زنیشتر عشقش به جانم میزنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این چو لیلا یی دگر من نیستم
گفت : ای دیوانه لیلایت منم
در رگت پیدا و پنهانت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودمو نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره ی صحرایت نشد
گفتم عاقل میشوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب اورا صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم