تاریخ : سه شنبه 89/4/22 ساعت: 10:7 صبح
دوستان خوبم سلام! سلامی به گرمی وجود پرمحبت همه ی شما آقایون و خانومهایی که در تلاش هستید تا بهترین باشید، بهترین برای خودتون و برای دیگران!
راستش همین ابتدا خواستم که یه تشکر ویژه داشته باشم از همه ی اعضایی که توی تاپیک "حال و احوال اعضاء همدردی" سراغم رو گرفتند بخصوص از مامفرد خانومی و آنی عزیز و با تجربه، امیدوارم که توی این ثاپیک هم کمک حالم باشید.
راستش موضوع سر مادرم هست، ایشون الان 53 سال دارند، از همون روزهای اول ازدواج شون و از همون دوران کودکی تا موقعی که یادم می یومده زحمت کشیده و رنج کشیده هست، مادر من همون جوری که دوستان قدیمی در جریان هستند، 7 تا دختر داره که سه تایی از اونها از جمله خودم ازدواج کردیم و الان با 4 تا دختر داره زندگی می کنه، خوب می دونید که پدرم همون 20 سال پیش به خاطر نداشتن فرزند پسر، یه زن دیگه گرفت و برای همیشه مادرم و ما رو فراموش کرد و زندگی جدایی رو تشکیل داد! و تنها خدا می داند که مادرم برای بزرگ کردن ما چقدر سختی و تنهایی رو تحمل کرد!
موضوع الان این چیزها نیست، موضوع اینه که امروز که رفته بودم خونه ی مامان اینها، نمی دونم که مامان داشت باهام درد و دل می کرد یا نه واقعا دیگه توان نداره!
راستش مامان بهم گفت: که دلم می خواد برم یه جای دیگه، یه محله ی دیگه، یه جایی که روزی چندین ساعت صبح ها بلند شم برم پارک، برم کلاس قرآن، ( با اینکه سواد درست و حسابی نداره، اما میگفت دوست دارم برم اون جا با خانوم ها بشینم، با اینکه خیلی نمی تونم بخونم اما اونها بخونن و من گوش بدم تا بلکه ثوابی برده باشم، تا ذخیره ای برای آخرتم داشته باشم!) می گفت: احساس می کنم دیگه توان ندارم، احساس می کنم دیگه آخر عمرم شده و چیزی از زندگیم باقی نمونده! نمی دونم، خیلی احساس خستگی می کنم! جایی هم که نیست برم! راستش پدر و مادر مادرم، در قید حیات نیستند و تمام خواهرها و برادرهاش هم تنها سرشون به زندگی خودشون هست و اصلا اهل رفت و آمد و دید و بازدید نیستند!
محله ی مامان اینها، یه محله ی قدیمی هست که اهالی اون جا سالهاست همدیگر رو می شناسن و از حال و روز همدیگه باخبرند! اما به قول مامانم این روزها دیگه همه مشغول بچه ها و نوه و این جور حرفهان! راستش توی محله شون دریغ از یه درخت، حتی یه نهال کوچولو، اما خوب، مامان خودش توی خونه یه گلخونه ی کوچولو درست کرده!
پدرم دقیقا توی همون کوچه، خونه ی پدریش با همسرش و بچه هاش زندگی میکنه و خیلی خیلی وقته که یادم نمی یاد که درست و حسابی حتی کلمه ای با مادرم حرف زده باشه!
بچه ها! امروز خیلی خیلی دلم واسه ی مامانم سوخت! اصلا همون لحظه ای که مادرم داشت این حرفها رو می زد احساس می کردم که یه بغض سنگینی توی گلوم پیچیده! خیلی دوست دارم که کمکش کنم، احساس می کنم که مادرم داره افسرده میشه! راستش از خواهرهای توی خونه مون هم نمی تونم انتظار کمک داشته باشم، دو تا بزرگها که از صبح میرن سر کار و غروب برمیگردن و تمام خرج و مخارج خونه و اون تا کوچیک ها هم بر عهده ی اونهاست، و اون دوتا کوچیک ها هم که امسال برای کنکور می خونن و هیچ وجه تشابهی با مادرم ندارند و نه تنها کمکی توی کارهای خونه به ایشون نمی کنند بلکه مدام هم سر ناسازگاری و تفاوت افکار و دیدگاه و این جور مباحث رو مطرح می کنن و مدام با مادرم درگیرند!
دوستان همیشه خوبم از شما می خوام که راهنماییم کنید!
ممنونم از همه ی شما عزیزان
|
+| نویسنده :حسین ملکی
|
نظر